amirali.ir eshgham


amirali.ir eshgham

شادي


ادم اما اهنی

گر چه آدم آهنی قصه ی ما در گوشه ای از سالن نمایشگاه ایستاده بود ، ولی همیشه

جمعیت زیادی دورش جمع می شدند وتماشایش می کردند.


وسایل جالب الکترونیکی زیادی در آن جا بود ولی آدم آهنی یکی از بهترین و جالب ترین وسایل

بود.

بچه ها و بزرگ ترها چندین مرتبه به طرفش می آمدند و حرکات جالب بازوان آهنیش ، سر

جعبه مانندش و تنها چشم نارنجی رنگش را به دقت و با تعجب نگاه می کردند.

 آدم آهنی سر و بازوانش را تکان می داد. هم چنین می توانست به سوالاتی که از او می شد

جواب بدهد.

البته نه هر سوالی ، بلکه فقط سوالاتی که از قبل روی دیوار کنارش نوشته شده بود و او

برای جواب دادن به آن ها به خوبی طراحی شده بود.

باز دید کنندگان باید از سوال شماره ی یک شروع می کردند:

- اسم شما چیست؟

آدم آهنی با صدای خشن و خرخر مانندی جواب می داد: اسم...من...تروم...است.

دومین سوال این بود: در کجا متولد شده ای؟

- من...در...آزمایشگاه...متولد...شده ام.


سومین سوال: در حال حاضر چه کاری انجام می دهی؟

آدم آهنی در حالتی که به نظر می رسید با دهان بسته می خندد ، جواب می داد: " در حال

حاضر...در حال جواب...دادن...به...سوال هایی پیش پا افتاده

هستم... " و بعد با صدای غریب می خندید.

مردم هم می خندیدند و بعد دوباره سوال های از قبل آماده را ادامه می دادند:

- بیشتر از همه چه چیزی را دوست داری و از چه چیزی اصلا خوشت نمی آید؟

- از...همه بیش تر...روغن چرب را...دوست دارم...و از بستنی با مربای زرد آلو...بدم می آید.

مردم هم دوباره می خندیدند و به فهرست سوال ها خیره می شدند تا سوال پنجم را از آدم

آهنی بپرسند: آینده ی روبوت ها چیست؟

- آینده ی ...بسیار خوب و...جالب توجهی...در انتظار...آن هاست...

- شما برای انجام چه کارهایی درست شده اید؟

- من...باید...هر کاری را...که برایش...طراحی و برنامه ریزی...شده ام...انجام دهم...

بعد سوال آخر پرسیده می شد: برای ما بازدید کنندگان از این نمایشگاه چه آرزویی دارید؟

- " برای شما...آرزوی سلامتی و شادی...دارم! " این جمله ی آخر را در حالی که پای چپش را

با خوش حالی روی زمین می کوبید و از شدت برخورد آن کف نمایشگاه به لرزه در می آمد ،

اظهار می داشت.

حالا دوباره نوبت عده ای دیگر می شد که به زودی جمع می شدند و دوباره همان سوال ها را

به ترتیب می کردند. آدم آهنی قصه ی ما هرگز از جواب دادن به این سوال ها خسته نمی شد.

به موقع می خندید و پایش را روی زمین می کوبید و به موقع بازویش را تکان میداد و بعضی

اوقات هم با چشم نارنجی رنگش ، موذیانه چشمک می زد.



او برنامه اش را بدون هیچ اشکالی انجام می داد! خداحافظ. و اگر یکی از این شب ها شاپرک

از پنجره به داخل نمایشگاه نیامده بود ، شب ها و روزها به همین ترتیب سپری می شد.

شاپرک به طرف نور نارنجی رنگ چشم تروم جلب شد. چشمی که در تاریکی درخشش زیادی

داشت ،

شاپرک روی شانه ی آدم آهنی نشست ، بالش را بر روی چشم تروم کشید و با ناامیدی گفت:

" وای چه نور سردی! "

آدم آهنی می خواست بگوید: " این روشنایی نیست چشم من است " ولی فقط توانست

جواب شماره ی یک را بگوید: " اسم من...تروم...است. "

شاپرک گفت: " جدا؟ من هم یک پروانه ی شاپرک یا شب پره هستم. اسم من بال بالی

است."

آدم آهنی جمله ی بعدی خود را تکرار کرد: " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

شاپرک گفت: " آزمایشگاه...باید کشور قشنگی باشد " و بعد شاخک هایش را تکانی داد و

گفت: " من هم در یک درخت بلوط جوان به دنیا آمده ام...

آیا تا به حال درخت بلوطی را که تازه به میوه نشسته است دیده ای؟ "

تروم گفت: " در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده و معمولی جواب می دهم " و بعد

با صدای بلند خندید: " هاهاهاها... "

شاپرک خیلی ناراحت شد و رنگ بال هایش پرید و با صدایی آهسته گفت: " لطفا مرا ببخش ،

مسلما من خیلی درخشان نیستم. آخر تازه دیروز از شفیره ام خارج شده ام و هیچ کس

چیزی را برایم توضیح نداده است. تنها به من یاد داده اند که چگونه از پرنده های شب مخفی

شوم ، هم چنین گفته اند باید مراقب خفاش ها هم باشم..."

آدم آهنی با برنامه ی خودش که از پیش طراحی شده بود ، دوباره ادامه داد: " من بیش تر

ازهمه روغن چرب را دوست دارم و از بستنی با مربای زرد آلو خوشم نمی آید. "

 


شاپرک در جواب گفت: " من بیش تر از همه گاز زدن برگ های جوان درختان بلوط را دوست

دارم و تا به حال روغن چرب را نچشیده ام...

آیا تو برگ بلوط دوست داری؟! اگر بخواهی می توانم تکه ای از آن را برایت بیاورم..."

آدم آهنی می خواست بگوید که شاید چشیدن مزه ی چیزهای تازه فکر خوبی باشد ولی

ناگهان جواب آماده ی شماره ی پنج به سرعت شروع شد:

- " در آینده روبوت ها وضعیت بسیار خوبی خواهند داشت."

شاپرک آهی کشید و گفت: " تو از کلمات سخت و طولانی استفاده می کنی ، من که گفتم

تازه از شفیره ی تنگ بیرون آمده ام و می توانم بگویم هنوز چیزی نمی دانم."



آدم آهنی با سماجت گفت: " من باید هر کاری را که برایش طراحی و برنامه سازی شده ام ،

انجام دهم."

شاپرک گفت: " متاسفم! وقت رفتن رسیده ، خداحافظ ، تروم عزیز! "



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: شادي قاسمي | تاريخ: سه شنبه 4 آبان 1392برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |